آمیختن. مخلوط کردن. ادغام. داخل یکدیگر کردن: صد هزار سلسلۀ لطف درهم افکند تا نظاره را به منظر انیق در لجۀ عمیق کشد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 330) :سلق، قطب، درهم افکندن گوشۀ جوال را. (منتهی الارب). نزع، درهم افکندن قومی. (ترجمان القرآن جرجانی)
آمیختن. مخلوط کردن. ادغام. داخل یکدیگر کردن: صد هزار سلسلۀ لطف درهم افکند تا نظاره را به منظر انیق در لجۀ عمیق کشد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 330) :سلق، قطب، درهم افکندن گوشۀ جوال را. (منتهی الارب). نزع، درهم افکندن قومی. (ترجمان القرآن جرجانی)
پی افکندن. بنیاد نهادن: پادشاهی که طرح ظلم افکند پای دیوار ملک خویش بکند. سعدی. - طرح عمارت افکندن، بنیان نهادن بنا. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 239 شود
پی افکندن. بنیاد نهادن: پادشاهی که طرح ظلم افکند پای دیوار ملک خویش بکند. سعدی. - طرح عمارت افکندن، بنیان نهادن بنا. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 239 شود
مرکّب از: ب + راه + افکندن، براه انداختن. بیدار کردن و راه نمودن. (آنندراج) : رگ خواب است از افسردگیها رشته را تنگم به هوئی این گران خوابان غفلت را براه افکن. (آنندراج)
مُرَکَّب اَز: ب + راه + افکندن، براه انداختن. بیدار کردن و راه نمودن. (آنندراج) : رگ خواب است از افسردگیها رشته را تنگم به هوئی این گران خوابان غفلت را براه افکن. (آنندراج)
بیرون کردن مهر و دوستی کسی از دل. دل برداشتن از کسی، مورد محبت قرار دادن کسی یا چیزی را. دل دادن: چه مهر افکنی بر تن و این جهان که با تو نه این ماند خواهد نه آن. اسدی (گرشاسبنامه). گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم. کمال اسماعیل
بیرون کردن مهر و دوستی کسی از دل. دل برداشتن از کسی، مورد محبت قرار دادن کسی یا چیزی را. دل دادن: چه مهر افکنی بر تن و این جهان که با تو نه این ماند خواهد نه آن. اسدی (گرشاسبنامه). گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم. کمال اسماعیل